عــــــــاشق تنـــــــــهــــا

 بعضی ها خود را یکرنگ می پنـــدارند


آری به راسـتی یک رنــگنــد !


اما سپـــیــــد را کافیست یکـــبار با منــشـــور گـــذر زمـان دیــدشــان


تا فهــمیــد کــه همه رنـــگهـای عــالم رابلـــدنــد !


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, ] [ 20:54 ] [ ] [ ]

به همین سادگی… !

 یکدیـــ ! ــــگر را گـــــــــم کرده ایم


تا یــــــ ! ــــکی دیگر را پیدا کنیم


به همین سادگی… !


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, ] [ 20:53 ] [ ] [ ]

تــا اطّـلاعِ ثــانــوی .. تعــطــــــیل اسـت !

 تقــویمِ امـسال هـــم..


بـا تقـــویــمِ پــارسال..


هیـــچ فــرقـی نمیـــکند..


وقتـی..


زنـــدگی..


تــا اطّـلاعِ ثــانــوی ..


تعــطــــــیل اسـت 
!


برچسب‌ها:
[ شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, ] [ 15:30 ] [ ] [ ]

لطفا …

 خدایــــــــــــــــــا …


به حد کافی خیال بافتم …


و تنم کردم …


یه کم واقعیت شیرین …


لطفا …


برچسب‌ها:
[ شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, ] [ 15:27 ] [ ] [ ]

بـا بـودنـــمـ تـــــرافیـک کــــــرده امـ !!

مــــــرا کــه هیــچ مقصـــدی بــه نامـــــم ..


و هیــــچ چشمــــی در انتظــــارمـ نیسـت را ! ببخشیـد !


کــه بـا بـودنـــمـ تـــــرافیـک کــــــرده امـ !!


برچسب‌ها:
[ شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, ] [ 15:26 ] [ ] [ ]

 نمی دانم دوستت داشتم یا نه؟

 


گفتی برو! باور نکردم. اما خشم تو ساده نبود.



گفتی برو! انگار محکم تر از همیشه بود.



مهربانیت رنگ باخت.گفتم به خاطر یک موجود خاکی رهایم می کنی؟

سکوت کردی.گفتی برو!

فریاد زدم نگاهم کن... نگاهم نکردی.

نمی دیدمت دلم نمی خواست آدمت را هم ببینم.

 

تکان می خورد و سخن می گفت انگار.

همه به خاک افتادند و سجده اش کردند.

گفتی جانشین من است خلیفه است…

روزی كه از من خواستی به غیر از توسجده كنم ،

 

به آن تلی از خاك كه كم‌كم تبدیل به گل میشد،

 

من نمیدانستم جنس آبی كه این خاك را گل میكند چیست.

 

نمیدانستم آب عشق چیست، آب روح چیست؟

 

از آن به من ننوشانده بودی، آخر جنس من از آتش بود و من برتر بودم!



من … سوختم .به خاک نیفتادم.چیزی تمام بدنم را فشرد.

 

نمیتوانستم برای یک مشت گل زانو بزنم.ایستادم.محکم و مقتدر ایستادم.



گفتی زانو بزن.نتوانستم.فریاد زدم.

 

این همان آدم خاکی توست که ستم خواهد کرد.سرکش و طغیانگر خواهد شد،

تنگ چشم و حریص ناسپاس و مجادله گر .این آدم توست؟…

باز سکوت ...آرام زمزمه کردی خلیفه است.

…وای خلیفه خلیفه خلیفه چقدر خندیدم!

 

خلیفه ای که دروغ می گوید خلیفه ای که گناه می کند. خندیدم و طعنه زدم



یك خلیفه گناهکار!...



خندیدم! سجده نکردم! رانده شدم!


… نمی دانم دوستت داشتم یا نه؟

 

قرن ها از آن روز می گذرد و من ساکن زمینم.


بین همه این آدمهای خاکی تو!

 

بین همه دروغها و حرص هایشان.

 

بین فراموش کاری های گاه و بیگاه و نادانی هایشان!



بین همان ها که می خواهند نبودنت را ثابت کنند

 

یا نادیده ات بگیرند.همان ها که گاهی فقط گاهی

 

به سراغت می آیند.و من از شوق لبریز می شوم

من ابلیس فرزند آتش!از ذلت این عنصر خاکی لذت می برم.

 

از این که امیدهایت را نامید می‌کنند شادی می کنم.

 

و دلم برای لغزش‌هایشان پر می زند.

وتو! با همه قدرت و بزرگی ات زیاده گویی‌هایشان

 

را می بخشی هنوز توبه می پذیری و باران می‌بارانی

 

و مهربانانه سر فرازش می کنی.

عجب از او که مهربانی‌ات را می بیند و

 

ستم میکند و عجب از تو که ستمش می‌بینی و مهربانی می کنی…

و من هنوز از این که زشتی‌هایشان را نادیده می گیری

 

آتش می خورم و برای نابودی‌اش قسم می خورم.

 

برای سر گشتگی‌اش لحظه شماری می کنم…
...

..

.
منم ابلیس!


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, ] [ 1:40 ] [ ] [ ]

خدایا کفر نمی‌گویم

 خدایا کفر نمی‌گویم، 

پریشانم، 
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی
خداوندا
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی 
لباس فقر پوشی 
غرورت را برای ‌تکه نانی 
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ 
و شب آهسته و خسته 
تهی‌ دست و زبان بسته 
به سوی ‌خانه باز آیی 
زمین و آسمان را کفر می‌گویی 
نمی‌گویی؟!


خداوندا
اگر در روز گرما خیز تابستان 
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی 
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری 
و قدری آن طرف‌تر 
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ 
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد 
زمین و آسمان را کفر می‌گویی 
نمی‌گویی؟!


خداوندا
اگر روزی‌ بشر گردی‌ 
ز حال بندگانت با خبر گردی‌ 
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن 
در این دنیا چه دشوار است، 
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...! 


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, ] [ 1:40 ] [ ] [ ]

نفس می کشید در من...

لطفا تمام مرا رج بزن !!!!!!! با عشق بگذار طعم آفتاب بگیرد روزگارم شعرهایم سطرهایم...

لطفا تمام وجود مرا مرور کن !!!!! تا احساسی جا نیفتد... تا واژه ای نادیده گرفته نشود در

من.... که من خود تابستان بودم در این برف زود رس... اگر فقط تو مرا می خواندی تابستان

نفس می کشید در من...


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:, ] [ 14:22 ] [ ] [ ]